سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

از همان ابتدایت ای آقا
شده ام آشنایت ای آقا
 
من فقیر و یتیم و مسکینم
من گدایم گدایت ای آقا
 
با ظهور هلال ماه رجب
می شوم مبتلایت ای آقا
 
می شود پهن بین هر خانه
سفره های غذایت ای آقا
 
دست و دل بازیت چه بسیار است
کرده غوغا عطایت ای آقا
 
پدر و مادرم به قربانت
همه چیزم فدایت ای آقا
 
تا زمانی که من نفَس دارم
می نویسم برایت ای آقا
 
می نویسم که خیلی آقایی
می نویسم که ابن زهرایی

 
تویی «آقا» و ما همه «بنده»
ظرف ما از وجودت آکنده
 
مهبط الوحی و معدن العلمی
علم در پیش تو سرافکنده
 
نه که یک مرتبه ... هزاران بار
داده ای تو خبر ز آینده
 
هادی راه ما احادیثت
نظراتت همیشه سازنده
 
کوری چشم دشمنان حسود
تویی آن آفتاب تابنده ...
 
... که همیشه هدایتت باقی است
پرتو نور توست پاینده
 
کافی است تا کمی اشاره کنی
شیر در پرده می شود زنده
 
تویی آن کس که می زند زانو
پیش پای تو شیر درّنده
 
چه کسی گفته که تو بی یاری؟!
لشکری از فرشتگان داری

 
با وجود تو کیمیا دارم
خوش به حالم که من تو را دارم
 
حال و روز مرا ببین آقا
 شوق دیدار سامرا دارم
 
دل من لک زده برای حرم
تا بیایم حرم، دعا دارم
 
مطمئنّم که می رسم پابوس
چون که یار گره گشا دارم
 
نوکری روسیاه و بد داری
دلبری خوب و باوفا دارم
 
با دعای تو بچه هیأتی ام
بین هیأت«بروـ بیا» دارم
 
می زنم لطمه بر سر و صورت
در عزای تو من عزادارم
 
بعد از آنی که زهر نوشیدی
به خودت بین حجره پیچیدی

 
باز هم رنج بی حساب ای وای
باز هم روضه و عذاب ای وای
 
بی حیاهای مست و لایَعقل
کارشان کار ناصواب ای وای
 
 بی اجازه هجوم آوردند
به در بیت آفتاب ای وای
 
نیمه ی شب شبیه اجدادت
می دویدی چه با شتاب ای وای
 
پشت مرکب کشان کشان رفتی
وَ شدی نقش بر تراب ای وای
 
وارث حیدری و جا مانده
روی دستت رد طناب ای وای
 
چیده شد در مقابل چشمت
جام های پر از شراب ای وای
 
با تماشای بزم باده و جام
زنده شد خاطرات مجلس شام

 
روضه می خواند و بر دهان می زد
آتش روضه را به جان می زد
 
با همان سوز سینه و اشکش
تیشه بر ریشه ی خزان می زد
 
روضه ها روضه های سختی شد
چه گریزی در آن میان می زد! ...
 
... خنده های یزید بی احساس
طعنه هایی به جدّمان می زد
 
جلوی چشم دخترش، نامرد ...
  ... به لبش چوب خیزران می زد
 
ناله می زد تو را خدا بس کن
ولی عمداً چه بی امان می زد
 
می دوید او به سمت بابایش
به روی خود دوان دوان می زد
 
به عموجان خود توسل کرد
حرف هایی به پهلوان می زد
  
ناگهان مثل فاطمه افتاد
عاقبت از غم پدر جان داد

محمد فردوسی


[ جمعه 93/2/12 ] [ 12:53 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 167
بازدید دیروز: 136
کل بازدیدها: 1187881